محیامحیا، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره
BABY VEBBABY VEB، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

تلخ و شیرین

خاطرات دختری بنام محیا

طی چند روز اخیر...

1398/8/20 13:37
نویسنده : mahya
452 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستای عزیز

دلم خیلی برای نی نی وبلاگ تنگ شده بود ولی خب مدارس نمیزاره که:/

این دو سهماه خیلی اتفاق ها افتاد

دوباره رفتیم رینه خیلی خوب بود

باز به زمستون نزدیک میشیمو م ن سرما میخورم😪

3 تا تولد داشتیم پسر خالم دخترداییم و داداشم🤩🦋

باز هم اینا خبرای خوب بود ولی نمیدونین چقد این هفته برای من زجر اور بود 🤕💔

خب براتون بگم که من و داداشمو پسرخاله بزرگم و پسرش و پسر دایی کوچیکم سوار دوتا موتور شدیم رفتیم تو کویر لوت ☀️

رسیدیم به کوهای بلند اول گفتیم چیزی نیست ولی وقتی که داداشم و پسر خالم پیاده رفتن بالا کوه گفتن اون پشت تپه های بلندی داره منم با شدت ترس گفتم بریم

ته دلم میگفت گم میشیماااااااااااااااااااااااا😱

رفتیم وای داداش منم که عشق ماجراجویی و جاهای کوه و کمری هست با موتور مارو برد بالای کوه خیلی ارتفاع زیاد بود

میدونم که باورتون نمیشه ولی ارتفاع و شیبی که داشت منو واقا ترسوند ولی اینا میخواستند کارشونو ادامه بدن اوایل ظهر بود داداشم ساعت گوشیشو دید و گفت ساعت1:37 دقیقست داداشم گفت سریع باید بریم

خب ما هم توکوه گیر کرده بودیم  داداش منم میخواست از لبه ی چاله که کنارش دره بود رد شه من که خیلی ترسیدم کلی گریه کردم چون گفتم ارتفاع زیاده یوقت اتفاقی میفته  🙁

خلاصه کلی داد زدم گریه کردم و داداشم موتور رو داد به پسر خالم و اورد اینور چاله اینم بگم که عمق چاه خیلی زیاد بود سنگ می انداختی صداشونمیشنیدی بعد از راه قبلی برگشتیم دیدیم راه نیست گم شده بچه ها ( پسر خاله کوچیکم و پسر دایی کوچیکم) گفتن این لبه ی کوهه شبیه چشمه داداشم گفت اینا نشونست ماهم خوشحال شدیم من کلی صلوات میفرستادم تا سالم برسیم نزدیک جاده بودیم به یه راهی مثل رودخانه رسیدیم که عمق زیادی داشت البته اینم بگما تو روده اب نبود چجوری بگم شاید زمین چاک خورده بود 😐

گوشی هم که انتن نمیداد  خلاصه داداشمو پسر خاله  بزرگم منو با بچه ها گذاشتن کنار موتور و گفتن شما بالا نیاین گفتیم باشه خلاصه بزرگ ترین بچه من بودم کوچولو هارو سپردن به من منم که بچه هارو گم کردم ولی داداشم منو پیدام کرد بعد داشتیم میرسیدیم که دنده موتور گیر کرد وای که من چقدر بغض داشتم که به رو نمیوردم ولی خوشبختانه دنده ی موتور رو1 گیر کرده بوده یک یعنی قدرتی که از روی کوه و کمر رد میشد  ولی اگه رو 3 یا4 گیر میکرد باید موتورو جای ناشناخته میزاشتیم و میومدیم که بابام مارو میکشت😏🙄🤢

خلاصه باز نشونه دیدیم و دیدیم جای موتوره خوشحال شدیم و دنبالش کردیم بعد دیدیم صدای اهنگ میاد که یشتر خوشحال شدیم ما هم که پره شن و خاک بودیم دوباره پیاده شدیم اینا هی میگفتن مسابقه میدیکم منن می گفتم به بابا یگم:/ بعد گفتن باش خلاصه پسر خالم گوش نداد گازو گرفت و منو بچه هالارو پر خاک کرد چون موتور توخاک بودخخخ خاک رفت تو دهن بچه ها چون قدشون کوتاه بود:(😂

خلاصه اهنگرو گوش دادیم و رسیدیم به فک و فامیلای مامانم که خودشون اومده بودن یعنی دخی خاله های مامانم  ما همخاکی بودیم نرفتیم جلو وراه اونارو دنبال کردیم و رفتیم تو جاده و رسیدیم به باغ بابابزرگ خلاصه که من مردمو زنده شدم🤒

داداشم :بهنام-پسر خاله بزرگم:حامد-نوه خاله کوچیکه:بردیا- پسردایی کوچیکه:شایان

اینم از این پست لایک و نظر یادتون نره منو سابسکرایب(دنبال )کنید ممنون💕💓💜💙💚🧡🤩😍

 

پسندها (13)

نظرات (6)

𝙃𝙖𝙧𝙪ഒ𝙃𝙖𝙧𝙪ഒ
20 آبان 98 17:19
همیشه بخوشی💐💐💋
زهرا‌بانوزهرا‌بانو
20 آبان 98 17:34
من وبلاگ شما رو دنبال کردم دوست داشتید دنبالم کنید
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
21 آبان 98 16:24
خدارو شکر بخیر گذشت
من ک از تصورش هم تنم لرزید
اتفاق یه لحظه س 
خدا رحم کرد ک بسلامت برگشتید باغ
خوش باشی محیای نازنین😘
mahya
پاسخ
بله دیگع
ممنونم همچنین😍

24 آبان 98 17:08
میشه دنباله کنی دنبالت کردم ممنون
❤️Maman juni❤️Maman juni
14 آذر 98 18:20
همیشه شاد و سلامت باشی محیای عزیز😍
مامان نرجس خانوممامان نرجس خانوم
24 آذر 98 1:51
دختر ماجراجو شدی  😀 خداروشکر که بالأخره به سلامتی برگشتین ابن دفعه که خداروشکر به سلامتی گذشت سری بعد بیشتر مواظب باشین
mahya
پاسخ
بله دیگع
خیلی ممنون